.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۰۸→
خلاصه اون روزم به خوبی و خوشی گذشت...
خیلی برا نیکا خوشحال بودم:)))
توی این مدت خیلی اخلاقش بهتر شده ولی خب وابستگی بیش از حدش به متین باعث شد نتونه امتحانای آخر ترمو خوب بده و به عبارتی هر دومون امتحانامونو گند زدیم!
راستی دو روز بعد از اون روز رفتیم خواستگاری برای آروین
خیلی از مهسا خوشم اومد...
فهمیدیم ک اونم حسابی این آروین خله مارو میخواد!خخخخخخ
واقعا دختر خوبی بود خیلی به آروینم میومد
اوخی....
نگا همه جفتشونو پیدا کردن حتی این گوریل اونوقت من هنو سینگلم!..
هعی زندگی...
******************
مشغول درس خوندن بودم که مامان در اتاقم و باز کرد...نگرانی توصورتش موج میزد...دلواپس گفت:
- دیانا!!! رضا به تو درباره اینکه بعد کارش جایی میره چیزی نگفت؟!
نگاهم واز روی کتاب برداشتم و به چشمای نگرانش دوختم.
- نه. نگفت
- ای وای!!!پس یعنی چی شده بچم؟!کجاست؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!!
لبخندی زدم وگفتم:مامان من مگه بچه اس که انقدر نگرانشی؟!هرجا باشه بلاخره برمی گرده دیگه.
- آخه گوشیشم جواب نمیده.پانیذم گوشیش خاموشه.
- خب لابد شارژشون تموم شده!
کلافه نگاهی به من انداخت وگفت:شارژ هردوشون باهم تموم شده؟!دلم خیلی شور میزنه.نکنه...
وبدون اینکه حرفش و ادامه بده، درو بست ورفت.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 1 ونیمه!!!
خب دیرم کرده ولی جای نگرانی نیست!!(چقدر ریلکسم من!!!)احتمالا با پانیذ رفتن عشق وحال دوران نامزدی.لابد خواسته پانیذ یه هوایی بخوره
برش داشته بُردَتِش یه جای خوب!!
آره بابا. حتما باهمن وحالشون خوبه....مامان بی خودی نگرانه.
سعی کردم دیگه به رضا ونگرانیای بی جهت مامان فکر نکنم ودرسم و بخونم ولی انگار دیگه حوصله نداشتم.
کار دیگه ای هم نداشتم که بکنم واسه همین گوشیم و برداشتم و به نیکو زنگ زدم.
یه ذره چرت پرت گفیتم وخندیدیم.
نیکا از رابطه اش با متین گفت.از حرفاشون،از قراراشون،از همه چی.
بعدازاینکه با نیکو حرفیدم و گوشی و قطع کردم.بی حوصله روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم ورفتم توفکر.
متین و نیکا...آروین ومهسا...پانیذ و رضا.
الکی الکی یه عالمه عروسی افتادیم!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وبه این فکر کردم که بعداز مدت ها می تونم تخلیه ی انرژی کنم و برقصم.
عروسیای معرکه ای می شدن.عروسی بهترین دوستم،پسرخالم وداداش گلم!!!
ذوق زده واسه خودم داشتم حال می کردم که صدای باز شدن در ورودی خونه اومد.بعداز اونم صدای مامان:
- کجابودی رضا؟!می دونی چقدر دلواپست شدیم؟!!عزیز دلم... پسرگلم می خوای بری بیرون...
رضا باصدای کلافه وخسته اش حرف مامان و قطع کرد:
- تورو خدا هیچی نگو مامان.هیچی.
بااین حرف رضا نگران شدم.یعنی چی هیچی نگو؟
یعنی چی شده!؟
خیلی برا نیکا خوشحال بودم:)))
توی این مدت خیلی اخلاقش بهتر شده ولی خب وابستگی بیش از حدش به متین باعث شد نتونه امتحانای آخر ترمو خوب بده و به عبارتی هر دومون امتحانامونو گند زدیم!
راستی دو روز بعد از اون روز رفتیم خواستگاری برای آروین
خیلی از مهسا خوشم اومد...
فهمیدیم ک اونم حسابی این آروین خله مارو میخواد!خخخخخخ
واقعا دختر خوبی بود خیلی به آروینم میومد
اوخی....
نگا همه جفتشونو پیدا کردن حتی این گوریل اونوقت من هنو سینگلم!..
هعی زندگی...
******************
مشغول درس خوندن بودم که مامان در اتاقم و باز کرد...نگرانی توصورتش موج میزد...دلواپس گفت:
- دیانا!!! رضا به تو درباره اینکه بعد کارش جایی میره چیزی نگفت؟!
نگاهم واز روی کتاب برداشتم و به چشمای نگرانش دوختم.
- نه. نگفت
- ای وای!!!پس یعنی چی شده بچم؟!کجاست؟نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!!
لبخندی زدم وگفتم:مامان من مگه بچه اس که انقدر نگرانشی؟!هرجا باشه بلاخره برمی گرده دیگه.
- آخه گوشیشم جواب نمیده.پانیذم گوشیش خاموشه.
- خب لابد شارژشون تموم شده!
کلافه نگاهی به من انداخت وگفت:شارژ هردوشون باهم تموم شده؟!دلم خیلی شور میزنه.نکنه...
وبدون اینکه حرفش و ادامه بده، درو بست ورفت.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 1 ونیمه!!!
خب دیرم کرده ولی جای نگرانی نیست!!(چقدر ریلکسم من!!!)احتمالا با پانیذ رفتن عشق وحال دوران نامزدی.لابد خواسته پانیذ یه هوایی بخوره
برش داشته بُردَتِش یه جای خوب!!
آره بابا. حتما باهمن وحالشون خوبه....مامان بی خودی نگرانه.
سعی کردم دیگه به رضا ونگرانیای بی جهت مامان فکر نکنم ودرسم و بخونم ولی انگار دیگه حوصله نداشتم.
کار دیگه ای هم نداشتم که بکنم واسه همین گوشیم و برداشتم و به نیکو زنگ زدم.
یه ذره چرت پرت گفیتم وخندیدیم.
نیکا از رابطه اش با متین گفت.از حرفاشون،از قراراشون،از همه چی.
بعدازاینکه با نیکو حرفیدم و گوشی و قطع کردم.بی حوصله روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم ورفتم توفکر.
متین و نیکا...آروین ومهسا...پانیذ و رضا.
الکی الکی یه عالمه عروسی افتادیم!!!
باخوشحالی لبخندی زدم وبه این فکر کردم که بعداز مدت ها می تونم تخلیه ی انرژی کنم و برقصم.
عروسیای معرکه ای می شدن.عروسی بهترین دوستم،پسرخالم وداداش گلم!!!
ذوق زده واسه خودم داشتم حال می کردم که صدای باز شدن در ورودی خونه اومد.بعداز اونم صدای مامان:
- کجابودی رضا؟!می دونی چقدر دلواپست شدیم؟!!عزیز دلم... پسرگلم می خوای بری بیرون...
رضا باصدای کلافه وخسته اش حرف مامان و قطع کرد:
- تورو خدا هیچی نگو مامان.هیچی.
بااین حرف رضا نگران شدم.یعنی چی هیچی نگو؟
یعنی چی شده!؟
۱۹.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.